فاطمه زهرا فاطمه زهرا ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

دخترم عشق من

عشق من روزت مبارک

عسلم دیروز روز ولنتاین بود خیلی سرم شلوغ بود نتونستم برات بنویسم فردا هم تولد توست که کلی کار تو خونه سرم ریخته . عزیز دلم تو خالص ترین و ناب ترین عشق من هستی با تو معنای عشق رو با تمام وجود درک میکنم . چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهر مقصود  ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی حاصل صبا از بوی گیسویت مست و من از چشمانت با تمام وجود دوستت دارم (میخواستم  رمز بذارم اما گفتم عشق و محبت که پنهان کردن نداره )  
26 بهمن 1390

یاد ایامی....

فاطمه عزیزم نمیدونم وقتی انشالله بزرگ شدی فرصت میکنی همه این چیزایی که برات نوشتم (مختصر هم نوشتم) رو بخونی یا نه ؟ ایا اصلا برات مهم باشه که وقتی کوچیک بودی چی کار میکردی ؟و یا من و بابایی و تو با هم چی کار میکردیم یا کجا میرفتیم و چی میخوردیم و چی برات میخریدیم؟ هر چند هر چی زمان میگذره مشغله های زندگی با وجود راحت شدن زندگیا و امکانات زیادی که هست خیلی بیشتر شده تا جایی که وقتی یک ساعت فقط برای خودت هست میشه وقت طلایی . حالا زمان شما چه جوری باشه خدا میدونه . میترسم مثل زمان ما که سیستم کامپیوتر dosبود و الان دیگه خیلی کاربردی نداره این وبلاگ ها هم اینقدر قدیمی بشه که دستیابی به اونا خیلی سخت ونادر بشه . یادم میاد وقتی که دبستانی بودم همش...
24 بهمن 1390

دلم هوای تو کرده

فاطمه عزیزم دیروز رفتیم راهپیمایی روز 22بهمن . خیلی خوب بود . تو هم که همش در حال خوردن بودی . یه کم راه میرفتی بعد باز می گفتی بغلم کن . من وبابایی نوبتی بغلت میکردیم . از دیدن هلی کوپتر هاخیلی تعجب کرده بودی و میگفتی مامان کوپ کوپ . یه پرچم هم دستت گرفته بودی و همش تکون میدادی و چند بار هم نزدیک بود چشم منم کور کنی . دیدن جمعیت و بچه هایی که باهاشون بودن تو رو سرگرم کرده بود . خوشبختانه اذیت نکردی . برات خرید هم کردیم یه شلوار لی خوشکل با جورابای فانتزی خیلی خوشکل صورتی . متاسفانه بلوز خوبی پیدا نکردم تا ست بشه . به خونه که رسیدیم خوابیدی وقتی بیدار شدی رفتی سراغ شلوار و جورابت . خیلی ازشون خوشت اومده بود اصلا حاضر به دراوردنشون نبودی تا ع...
23 بهمن 1390

چشمای نازت ...

فاطمه عزیزم   دوشنبه  وقتی از مهد اوردمت خونه احساس کردم که یه کم دستات گرمه . بر خلاف همیشه که یخ زده بود . بعد از ظهرش هم به مناسبت دهه فجر سازمان بابایی برنامه داشتند و دعوت داشتیم تا ناهار خوردیم رفتیم مراسم . خیلی خوب بود  و تو هم سر حال شدی وقتی برگشتیم خسته بودی و خوابیدی بعد که بیدار شدی دیدم که تب داری بهت استامینوفن دادم .فکر کنم سرما خوردی . این چند روز هوا خیلی سرد بود . وسطای شب هم دیدم خیلی داغی بابایی رو بیدار کردم که قطرتو بیاره . تو هم با گریه گفتی نه نه قطره نمی خوام . حق داری دختر گلم این قطره ها خیلی تلخه ولی چاره ای نداشتم . صبح هم دوباره تب داشتی . سه شنبه مرخصی گرفتم و خونه موندم تا 9 خواب بودی وقتی...
19 بهمن 1390

مادر جون ...

فاطمه زهرای عزیزم   پریشب مادر جون اومدن خونمون وتو هم کلی ذوقیدی . خدای بزرگ این ارتباط عمیق بین تو و مادر بزرگ با وجود حدود 70 سال فاصله سنی عجیب و باور نکردنیه . البته از حق نگذریم مادر جون هم خوب قلق تو رو داره . هر وقت میان خونمون انگار خونه یه صفای دیگه ای پیدا میکنه بابایی که مثل اغلب مردای ایرونی مادر جونیه خیلی خوشحال میشه . کاشکی مادر منم بود ... دلم برای فقط یک لحظه دیدنش پر میکشه... بگذریم ... داشتم میگفتم خیلی با زبون خودت برای مادر جون صحبت کردی و زبون ریختی . اون شب پوشکت کردم که یه وقت حواسم به دستشویی بردنت نبود کار خرابی نکنی جلو مادر جون همش پوشکت رو میکشیدی تا درش بیاری مادر جون هم گفت راحت بذارین بچه رو و پوشکت...
17 بهمن 1390

تعطیلات اخر هفته

عزیز دلم پنجشنبه هوا  حسابی گرفته بود و بارونی . میخواستیم بریم خونه خاله که نشد بریم ترسیدم سرما بخوری تو خونه موندیم شب با بابایی رفتیم تئاتر طنز به مناسبت دهه فجر دیدیم که پسر عمه هم بازی میکرد خیلی نمایش خوبی بود تو هم که اول ساکت بودی یخت که اب شد شروع به راه رفتن بین صندلیا کردی بابایی هم از دور مراقبت بود منم محو تماشا شده بودم اخراش هم خسته شدی و خوابیدی تا ساعت ٩ ادامه داشت بعدش رفتیم خونه عمه حبیبه و اونجا با امیر محمد بازی کردی ... .صبح جمعه تا ساعت ٩ خواب بودی بعد صبحانه خوردیم عمه فاطمه زنگ زد که کاری پیش اومده و بابایی رفت خونشون . منو تو هم باهم لباسا رو تو ماشین انداختیم جارو کشیدیم و تو با صندلی ماشین بازی کرد...
15 بهمن 1390

گرسنگی هم بد دردیه...

دیروز بازم از اون روزای خوب خدا بود دیروز از مهد که اومدی خیلی کلافه و عصبانی بودی کلی ماچت کردم نازت کردم و قربون صدقت رفتم پوشکت رو دراوردم تا راحت باشی اما اروم نمیشدی نمیدونستم چته فقط میفهمیدم که ناراحتی . همینطورکه تو رو تو بغلم گرفته بودم ناهار رو گرم کردم و اوردم تو هال جلوی تلوزیون که برنامه کودک داشت برای تو هم غذا کشیدم بعد خودت از بغلم اومدی پایین و شروع کردی به غذا خوردن و سراغ ترشی سالاد گرفتی الهی قربونت برم تازه فهمیدم که گرسنه بودی که اینقدر کلافه ای بعد نوشابه میخواستی که خوشبختانه نداشتیم و به جاش دوغ خوردی . هم برنامه کودک میدیدی و هم غذا میخوردی . خوشبختانه تو غذا خوردن مستقل شدی و خودت بدون کمک من غذا میخوری البته با کم...
12 بهمن 1390

بابا جون! بابا جون!

دختر گلم دیروز بعد از ظهر اصلا نخوابیدی منم یک کم باهات بازی کردم و سر به سرت گذاشتم و قلقلکت دادم و با همدیگه شعر خوندیم رفتم اشپز خونه سراغ ظرفا . تو هم با کلیه اسباب بازیات اومدی پیشم و مشغول بازی شدی بابایی هم تو هال خوابیده بود در حین بازیت گفتی مامانی گفتم جون مامانی گفتی سکویت(بیسکویت)میخوام  منم دستم بند بود بهت گفتم مامانی برو از کابینت بردار . خودت میدونستی که خوراکیا کدوم کابینت . روی سر پنجه های پات خودت رو بلند کردی تا قدت برسه و جعبه بیسکویتها رو برداشتی و دو تا بیسکویت از توش برداشتی و بقیش رو گذاشتی سر جاش . و بدو بدو رفتی تو هال . منم تعجب کردم که میخوای چیکار کنی گفتم شاید میخوای بری پیش عروسکات . اما دیدم رفتی سراغ ب...
11 بهمن 1390

ارامش بخش زندگیم

عسلم دیروز وقتی از مهد اومدیم خونه دختر خوبی بودی تلوزیون نگاه کردی از تو کیفم یه کلوچه پیدا کردی و خوردی منم ناهار رو گرم کردم با هم ناهار خوردیم همش ترشی سالاد میخواستی که باهمدیگه خوردیم ترشی که میخوردی به من نگاه میکردی و میگفتی ترشه ترشه . کلا با ترشی سالاد خوب غذا میخوری . بعد بابایی اومد و با بابایی مشغول بازی شدی بعد از ناهار میخواستیم استراحت کنیم که جنابعالی خوابتون نمیومد و میخواستی بازی کنی برقا رو خاموش کردم یه نیم ساعتی دراز کشیدی اما همش وول وول میخوردی و نمی خوابیدی این بود که از خیر خواب و استراحت گذشتیم . مشغول کارای خونه شدم و تو هم مشغول بازی شدی . این دو هفته کلا وقتی که از مهد میارمت خونه باز میذارمت و پوشکت نمیکنم . خو...
10 بهمن 1390

بهترین لحظه های زندگیم

فاطمه عزیزم پنج شنبه صبح خاله مریم وامیر مهدی اومدن خونمون و تو کلی با امیر بازی کردی عصر پنج شنبه تو رو با بابایی تو خونه گذاشتم و رفتم ارایشگاه اونجا عمه فاطمه و نازنین رو دیدم به عمه گفتم بیاین خونمون تا بچه ها با هم بازی کنن و سرگرم بشن عمه گفت من باید برم خونه تا وسایلمو بردارم منم گفتم من نازنین رو با خودم میبرم شما هم وسایلتون رو بردارید و بیاین . منو نازنین اومدیم خونه تا زنگ زدم تو دختر نازم گوشی ایفون رو برداشته بودی (با کمک بابایی) و پشت ایفون بلند گفتی مامانی بیا . وارد خونه که شدم تا درو باز کردیو نازنین رو تو بغلم دیدی ذوق کردیو داد زدی نازنین نازنین و دست نازنین رو گرفتی و بردیش تا اسباب بازیات رو بهش نشون بدی و منو فراموش کرد...
8 بهمن 1390